امروز بر حسب اتفاق
بهم زنگ زدی !
خیلی لطف بزرگی در حقم کردی ..
الان حتمآ توقع داری من تا 2 ماه احتیاجات قلبیم تامین شده باشه ..
نه ؟
نه .
من دارم جون میدم .
کاش می دیدی
کاش می فهمیدی
کاش دل می دادی
کاش برات مهم بود
بیبین من آدمم .
می دونستی ؟
تا حالا بهش فک کرده بودی ؟ که من دستمال کاغذی نیستم ؟
هوم ؟
خوب که با خودم فکر میکنم
میبینم
اینهمه نبودنت
اینهمه نداشتنت
خیلی هم تقصیر تو نیست
... من قانون بازی را بلد نبودم
لیلیای که مدام مقابل چشمت باشد
لیلیای که دلگرفتگیها و دلشکستگیهایش را پنهان کند
لیلیای که تمام خودش را در تو پیدا کند
محکوم به فراموشیست
؛؛ فراموشم کردی ... چون .. خودمو در تو پیدا می کردم ...
هیچ وقت عصرها
تا آخر شب
به من زنگ نمی زنی .
ولی امروز زنگ زدی .
می دونی چرا ؟
چون بیرون بودم ...
چون بعد از مدت ها یه عصر رفتم بیرون ..
که زهرم کردیش ...
که زهرم کردیش ....
که زهرم کردیش .
یه چاهار ساعت پیش قرار بود زنگ بزنی ..
هنوز که هنوزه قرار ِ زنگ بزنی ..