باقیمانده ی سایه ات ...

برای تو ،‌ که جان مرا از تلخی و درد آکنده ای

باقیمانده ی سایه ات ...

برای تو ،‌ که جان مرا از تلخی و درد آکنده ای

تو چه می دانی ؟

 

کم آوردم . 

 

 تلاش های بی نتیجه . 


و تو دیگر هیچ نمیدانی  که من چه میکشم


من .. 

 

مرحله ی نابودی

 

خدایا این برقی که از تن من هر دفعه می گذرونی رو قطع کن.

 

خدایا طاقتی که تموم میشه ، نتیجش چیه ؟ 


چه اتفاقی میفته ؟ 

 

نابودی کدوم مرحلشه ؟ 

  

پوچ

 

من به انتظار چه چیز نشسته ام 

   

من چه می بینم 


من چه می کنم 

 


بیا  

 

بیا

 


من نجات دهنده می خواهم

  

 

ویرانی ِ چه را به تماشا نشسته ای

 

این بازی برای چیست 

   

از من چیزی باقی نمانده است 

 

ویرانی ِ  چه را به تماشا نشسته ای 

 


خسته ام از گریه های ناگذیر که در پی زهر خندی جاری می شوند 

 

من را توانایی برخواستن نیست 

 

طعم آرامش را از یاد برده ام 

 

ویرانی ِ  چه را به تماشا نشسته ای 

  

 

چقدر ذره ذره از بین رفته ام ...

 

  دلم می خواهد بنویسم  

 

با حس آخرین نوشته قبل از مرگ  

 

  

من سزاوار این همه رنجی که می برم نیستم