با من خوب حرف نمی زنی
با من خوب حرف نمی زنی
با من خوب حرف نمی زنی
با من خوب حرف بزن
با من خوب حرف بزن
با من خوب حرف بزن
امروز همون روزی بود که
منو رسوندی ملودی.
و گفتی دلت می خواد همیشه غم داشته باشی .
دلت نمی خواد زندگی کنی .
من گفتم ولی من دوست دارم با هم خوب زندگی کنیم ...
اما تو گفتی دیگه نمی خوای .
ما با هم فرق داشتیم ...
من زندگی می خواستم .
تو نه .
تو حاضر نشدی مث من بشی .
حاضر نشدی با هم زندگی خوبی داشته باشیم ..
چاره ای نبود ..
من باید قبول می کردم مثل تو سر تا پا درد و غم و رنج بشم .
من قبول کردم .
شدم .
سر تا پا غم و درد و رنج .
حرمت نگه دار گلــــم ..... دلــــــــــــــــــم .......
اشکــــــــــــــــــــهایم را
که خون بهای عمر رفته ام بودنـــــــــد .....
سند زده ام یک جا همه را به حرمت ِ
چــشـــــــمانت
مگه من چقدر جون دارم ؟
یکی اینو بگه .
به من نه .
به خدا .
تا خدا بفهمه ، من ، اونقدرا هم که اون فکر کرده
قوی نیستم .
یکی بره بهش بگه